بخش هایی از کتاب:
خورشیدِ ضعیف شده بر پشتِ تالراک غروب میکرد و کانر حتی به این که دوباره گابریل را خواهد دید فکر هم نکرد. شیهه اسب سفیدِ اُوِن که در چند قدمیِ مرد، بدون زین و بدونِ سوارش ایستاده بود بیکباره توجه دریانورد را به خود جلب کرد. تا به آن زمان فرصت و یا جرأت نکرده بود اینچنین اندام شکوهمند اسبِ قوی هیکل را که گویی اکنون به دیدارش آمده بود برانداز کرده باشد. حیوان چنان به کانر خیره شده بود که بنظر با چشمان درشتش حرفی شبیه به یک درد را ناپیدا فریاد میزد. اما دریانورد بیدرنگ و با عطش عجیبی قصد کرد تا به آن نزدیک شود و میل فراوانش را در داشتن آن حیوان حتی برای لحظه ای هم که شده آرام کند. اسب ناگهان که گویی از چیزی بشدت خشمگین شود حتی پیش از آنکه کانر به چند قدمیِ او برسد، دو پای خود را محکم به زمین کوبید و به سرعت از آنجا به سوی دشت های جنوبی تاخت و دور شد. کانر از ترس بر روی زمین افتاد و سرافکنده و متعجب از افکاری خودخواهانه که بیکباره بر او مسلط شده بود رو به سوی غرب به تنه یکی از دو بلوطِ پیر که قطورتر نشان میداد تکیه کرد. بیکباره به یاد حرف های گابریل در آن ملاقات افتاد که گفته بود:
ادامه مطلب
درباره این سایت