داستان کوتاه: دره تاریک
گاهی صدای پای کسانی را می شنوم که لا به لای این تاریکی های غلیظ قدم برمی دارند. تا حضورشان را حس می کنم، می ترسم و گاهی کمین می کنم. مجبور شدم بین آسایش و آوارگی، دومی را انتخاب کنم. مدام کابوسی در سرم بود که شرافت را می توانست تا ابد از من بگیرد. کابوسی که هر شب در آن، خودم را در یک وضعیت آشفته می دیدم. دور تا دور من را جمعیت انبوهی از مردم دره تاریک گرفته اند. به اجبار به عنوان شاهد بر روی سکویی بلند نشاندنم و منتظر شنیدن حرف هایم ایستاده اند. شمشیر در دست جلاد برق می زند. خود این مردم پیش از جلاد، فاصله ای بین حرف های من و اجرای حکم نخواهند گذاشت. مردان و نی که مادرزاد چشمانی کم سو دارند. از بچه گی بین آنها بزرگ شدم. تقریبا هیچ کس در تاریکی این دره، قادر به درست دیدن چند متری مقابل خودش هم نیست. اصلا شاید همین سایه های بلند و طولانی، رفته رفته این بلا را بر سر این جماعت آورده؛ یا حداقل آن را تشدید کرده. روز از شب چندان قابل تشخیص نیست، با این حال هیچ وحشتی هم در اینجا از ناامنی پیدا نخواهی کرد؛ و دقیقا به همین دلیل این مردم نسل ها قبل، دره تاریک را برای ست انتخاب کردند. هر چند وقت ظرفی کوچک از روغن برای چراغ پیه سوز، از طرف شاه بین هر خانواده پخش می شود. اگر این روشنایی اندکِ چراغ را از این مردم بگیرند، دیگر هیچ اثری از زندگی باقی نخواهد ماند. بزرگ ترین ترس این جماعت هم از دست رفتن همین سویِ رو به کوریِ دیدگانشان، بعد خاموشی نور این چراغ های عاریه است. خبری که هر از گاهی درباره نابینایی ابدی یک نفر، توسط سربازان، بین دیگران پخش می شود. از همان میدان که من را برای شهادت دادن در آن می خواهند. و این خبر لرزه بر اندام باقی می اندازد. برای همین هم این مردم می توانند به هر کسی جز خودشان به عنوان روغنِ چراغ مظنون باشند. و من همیشه فکر کردم تا آنکه آخرین بینا، نابینا نشود این ظن و گمان ادامه دارد.
ادامه مطلب
درباره این سایت